شماره ١٥٣: برون دل نتوان يافت گرد جولانم

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش هفتم

افزودن به مورد علاقه ها
برون دل نتوان يافت گرد جولانم
چو رنگ قطره خون رفته است ميدانم
زهى تصرف وحشت که چون پر طاوس
بجوش آينه خفتن نکرد حيرانم
تحيرم طپشم برق ناله ام داغم
چو درد عشق بچندين لباس عريانم
حساب کسوتم از دستگاه عجز مپرس
هواست نيم نفس تکمه گريبانم
چو دشت دعوى آزاديم جنون دارد
زدست خاک رهائى نچيده دامانم
نداشت خاتم ديگر نگين عافيتى
بروى آبله کندند نام جولانم
چو صبح اگر همه پروازم از فلک گذرد
چه ممکنست برون قفس پرافشانم
هزار رنگ چو طاوس سوختم اما
نکرد شعله زبى روغنى چراغانم
نفس متاع سزاوار خودفروشى نيست
چو صبح دامن من چيده است دکانم
تأمل از گره هستيم گشود عدم
نگه بخاک چکيد از فشار مژگانم
دماغ نشه تحقيق اگر رسا گردد
برون زخويش روم آنقدر که نتوانم
بساط بند تعلق نچيده ام (بيدل)
بغير ناله من نيست در نيستانم



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید