شماره ١٥١: پرواز بى نشانى دارد دماغ جاهم

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش هفتم

افزودن به مورد علاقه ها
پرواز بى نشانى دارد دماغ جاهم
شد دهر سنبلستان از پيچ و تاب آهم
سررشته جنونم گيسوى کيست يارب
بشکن غبار امکان تا بشکنى کلاهم
درياى جستجو را بى پا و سر حبابيم
صحراى آرزو را بى پا و سرگياهم
چون نى اگر چه نخلم بى برگ سايه داريست
بس ناله گر ضعيفى آسوده پناهم
گردون که از فراغش هر ذره آفتابيست
چون داغ در سياهيست از کوکب سياهم
آخر زشرم هستى بايد بخود فرو رفت
چون شمع در کمينست از جيب خويش جا هم
سرمايه حيا بود آينه گشتن من
هموار کرد حيرت انگاره نگاهم
محمل بدوش وهمم فرصت شماريم کو
چون عمر در گذشتن مرهون سال و ماهم
از جاده رميدن تا منزل رسيدن
دارد دل شکسته چون دانه زاد راهم
هر چند هستى من بيمغزى حبابى است
دريا سرى ندارد جز درته کلاهم
مشتاق جلوه بودن آئين بى بصر نيست
در حيرتم چه حرفست اى بيخبر نگاهم
شبنم بهر فسردن محو هواست (بيدل)
دل عقده ئى ندارد در رشتهاى آهم



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید