شماره ١٥٠: پر نفس ميسوخت ما و من زغيرت تن زدم

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش هفتم

افزودن به مورد علاقه ها
پر نفس ميسوخت ما و من زغيرت تن زدم
ننگ خاموشى چراغى داشتم دامن زدم
ثابت و سيار گردون گرده وهم منست
صفحه بيکارى آمد در نظر سوزن زدم
گاه گاهى آفتابم ناز پرتو ميفروخت
چشم پوشيدم زغيرت گل برين روزن زدم
کسب معقولات امکان غيرنادانى نداشت
با تجاهل ساز کردم کوس چندين فن زدم
حسن مستورى ندارد خاصه در کنعان ناز
بوى يوسف داشتم بيرون پيراهن زدم
تا تلاش موسى از من رمز حاجت وانشد
شعله تحقيق بودم خيمه در ايمن زدم
غيرت فقرم طبيعى حرکتى در کار داشت
حرص را ميخواستم سيلى زنم گردن زدم
رشک همچشمى نرفت از طبع غيرت زاى من
هر کجا آينه ديدم بر دل روشن زدم
سير از خود رفتنى کردم زعشرتها مپرس
رنگ بالى زد که آتش در گل و گلشن زدم
پيرى از من جز ندامت شيوه ديگر نخواست
حلقه تا گرديد قامت بر در شيون زدم
حرص را (بيدل) بنعمت سير اگر کردم چه شد
گوهر يک خرمگس من نيز در روغن زدم



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید