شماره ٩٧: از قاصد دلبر خبر دل طلبيدم

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش هفتم

افزودن به مورد علاقه ها
از قاصد دلبر خبر دل طلبيدم
خاکم بدهن به که بگويم چه شنيدم
عالم همه در چشم من از ياس سيه شد
جز کسوت پايم ببرد هر نديدم
آماج جهان ستمم کرد ندامت
چندانکه زدل آه کشم تار کشيدم
ديوانه ام امروز به پيش که بنالم
ايکاش عدم بشنود آواز بعيدم
جانا زخيال تو بخود ساخته بودم
نازت بنگاهى نپسنديد شهيدم
ميسوخت دل منتظر از حسرت ديدار
دامن زدى آخر بچراغان اميدم
داغت بعدم ميبرم و چاره ندارم
ايگل تو چه بودى که منت باز نديدم
هيهات بخاکم نسپردى و گذشتى
نوميد برآمد کفن موى سپيدم
از آمد و رفت تو کبابم چه توان کرد
رفتى و چنين آمدى اى رنج شديدم
ميگريم و چون شمع عرق ميکنم از شرم
اى واى که يکباره زمژگان نچکيدم
رسم پر بسمل زوفا منفعلم کرد
گردى شده بر باد نرفتم چه طپيدم
اى تو سن ناز تو برون تاز تصور
رفتم زخود اما برکابت نرسيدم
انجام تگ و تاز درين مرحله خاکست
اى اشک من بيسر و پا نيز دويدم
پيش که درم جيب که گردون ستمگر
عقلم بدر دل زد و بشکست کليدم
(بيدل) اگر اين بود سرانجام محبت
دل بهر چه بستم بهوا آه اميدم



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید