شماره ٤٢: مغز شد در سر پرشور من از سودا خشک

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش هفتم

افزودن به مورد علاقه ها
مغز شد در سر پرشور من از سودا خشک
باده چون آب گهر گشت درين مينا خشک
تشنه لب بسکه دويدم به بيابان جنون
گشت چون ريگ روان آبله ام در پا خشک
کام اميد چسان جام تسلى گيرد
که کرم تشنه سوال است و زبان ما خشک
بتغافل زهوس يکمژه دامن چيدن
برد چون پرتو خورشيدم ازين دريا خشک
اشک شمعيم که از خجلت بى تأثيرى
ميشود قطره ما تا بچکيدنها خشک
گرم جوشست نفس ساغر شوقى درياب
نشه مفتست مبادا شود اين صهبا خشک
منع آشوب هوسها نشود عزلت ما
سعى افسردن گوهر نکند دريا خشک
تشنه کامى گل بصبر فگيى اسرار است
تا خموش است نگردد جگر مينا خشک
نم اشکى نچکيد از مژه غفلت ما
خون ياقوت شد آخر برگ خارا خشک
اشک مجنون چقدر خوشقلم تردستيست
سطرى از جاده نديديم درين صحرا خشک
نيست غير از عرق شرم شفاعتگر ما
يارب اين چشمه رحمت نکنى فردا خشک
حيرت از ما نبرد هول قيامت (بيدل)
آب آينه نسازد اثر گرما خشک



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید