آمد به درت جان عزيز از سر يارى
محروم مگردان ز در خويش بخوارى
تنها نه منم سوخته آتش عشقت
بسيار چو من عاشق دلسوخته دارى
يک دم نرود عمر که بى ياد تو باشم
اميد که ما را تو ز خاطر نگذارى
گر جور کنى بر دل بيچاره مسکين
ما را نبود چاره بجز ناله و زارى
اى دل به خرابات فنا خوش گذرى کن
شايد که مى جام بقا را به کف آرى
روزى بسر کوى تو جان را بسپارم
باشد که همانجا تو به خاکم بسپارى
مى در قدح و ساقى ما سيد سرمست
اى زاهد مخمور تو آخر به چه کارى