بود ما پيدا شده از بود او
لاجرم داريم ما بودى نکو
عقل مى گويد مگو اسرار عشق
عشق مى گويد سخن مستانه گو
تا ميانش در کنار آورده ايم
مو نمى گنجد ميان ما و او
ديده ما هر يکى بيند يکى
چشم احول گر يکى بيند به دو
غرق دريائيم و گويا تشنه ايم
آب مى جوئيم ما در بحر و جو
خوش درين درياى بى پايان درآ
تا ببينى عين ما را سوبسو
آينه داريم دايم در نظر
سيد و بنده نشسته روبرو