اين چنين پيدا و پنهانى چنان
برکنار از ما و با ما در ميان
ما نشان از بى نشانى يافتيم
بى نشان شو تا بيابى آن نشان
در خرابات مغان مست خراب
همدم جاميم و فارغ از جهان
دردمنديم و دوا درد دل است
کشته عشقيم و حى جاودان
مرغ جان از برج دل پرواز کرد
ساخت بر زلف پريشان آشيان
سر به پاى او فکن دستش بگير
آستين را بر همه عالم فشان
ذوق سرمستى ز مستان مى طلب
نعمت الله را بجو از عارفان