مو نمى گنجد ميان ما و يار
عشق در جان است و جانان در کنار
رند و قلاشيم اى زاهد برو
لاابالى ايم ساقى مى بيار
عاشق و مستيم و با رندان حريف
عاقل هشيار را با ما چه کار
ذوق عاشق تا به کى جوئى به عقل
روى گل را چند مى خارى به خار
خود چه داند عقل ذوق عاشقى
خود که باشد او و چون او صد هزار
در سرم سودا و جام مى به دست
بر يمينم عشق و ساقى بر يسار
درد دل دارم اگر نالم بسوز
ناله ام بشنو ولى معذور دار
در هزار آئينه بنمايد يکى
آن يکى با هر يکى خوش مى شمار
در خرابات جهان ديگر مجو
همچو سيد دردمندى درد خوار