شماره ٢٧٩: رخش حسن اى جان شگرفى را به ميدان درفکن

غزلستان :: خاقانی :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
رخش حسن اى جان شگرفى را به ميدان درفکن
گوى کن سرها و گوها را به چوگان درفکن
عشق را گه تاج ساز و بر سر عشاق نه
زلف را گه طوق کن در حلق مردان درفکن
عالمى از عشقت اى بت سنگ بر سر مى زنند
زينهار اى سيم گون گوى گريبان درفکن
نيکوان خلد بالاى سرت نظاره اند
يک نظر بنماى و آشوبى در ايشان درفکن
تن که باشد تا به خون او کنى آلوده تيغ
زور با عقل آزماى و پنجه با جان درفکن
کفر و ايمان را بهم صلح است خيز از زلف و رخ
فتنه اى ساز و ميان کفر وايمان درفکن
آخر اى خورشيد خوبان مر تو را رخصت که داد
کز خراسان اندرآ، شورى به شروان درفکن
شايد ار سرنامه وصل تو نام ديگر است
مردمى کن نام خاقانى به پايان درفکن



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید