شماره ٢٢٤: از هستى خود که ياد دارم
غزلستان ::
خاقانی ::
غزلیات
از هستى خود که ياد دارم
جز سايه نماند يادگارم
ور سايه ز من بريده گردد
هم نيست عجب ز روزگارم
چون يار ز من بريد سايه
چون سايه ز من رميد يارم
از هم نفسان مرا چراغى است
زان هيچ نفس زدن نيارم
زان بيم که از نفس بميرد
در کام نفس شکسته دارم
چون هم نفسى کنم تمنا
بر آينه چشم برگمارم
ترسم ز نفاق آينه هم
زان نتوانم که دم برآرم
خاقانى وار وام ايام
از کيسه عمر مى گزارم
نظرات نوشته شده