شماره ٢٠٩: خسته ام نيک از بد ايام خويش

غزلستان :: خاقانی :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
خسته ام نيک از بد ايام خويش
طيره ام بر طالع پدرام خويش
از سپيدى کار طالع بخت را
بس سيه بينم زبان و کام خويش
دل سبوى غم تهى بر من کند
من ز خون دل کنم پر جام خويش
دل هم از من دوست گير است اى عجب
بر زبان غم دهد پيغام خويش
من به دندان گوشه دل چون خورم
کو چنان در گوشه ديد آرام خويش
دل نه پيکان است، هم خون است و گوشت
گوشت نتوان خوردن از اندام خويش
آسمان هردم کشد وانگه دهد
کشتگان را طعمه اجرام خويش
کلبه قصاب چند آرد برون
سرخ زنبوران خون آشام خويش
وام بستانم دهم خواهنده را
پس ز گنج غيب بدهم وام خويش
سايلان از من چنين خوش دل روند
من چنين ناخوش دل از ايام خويش
سايل ار خرم شود زاکرام من
من شوم خرم تر از اکرام خويش
از براى شادى سائل به رنگ
زعفران سازم رخ زرفام خويش
دانگى از خود باز گيرم بهر قوت
پس دهم دينارى از انعام خويش
کام من بالله که ناکام من است
تا به ناکامى برآرم کام خويش
دست همت بس فراخ آمد مرا
پاى همت تنگ دارم گام خويش
او به نسبت خوانده خاقانى مرا
من کنم خاقان همت نام خويش



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید