شماره ١٥٢: دل سکه عشق مى نگرداند

غزلستان :: خاقانی :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
دل سکه عشق مى نگرداند
جان خطبه عافيت نمى خواند
يک رشته جان به صد گره دارم
صبرش گرهى گشاد نتواند
گفتى به مغان رو و به مى بنشين
کاين آتش غم جز آب ننشاند
رفتم به مغان و هم نديدم کس
کو آب طرب به جوى دل راند
ساقى ديدم که جرعه بر آتش
مى ريزد و خاک تشنه مى ماند
بر آتش ريزد آب خضر آوخ
من خاک و اسير باد و او داند
چو خاک ز جرعه جوشم از غيرت
کو جرعه چرا بر آتش افشاند
دل ماند ز ساقيم غلط گفتم
آن دل که نماند ازو کجا ماند
هان چشم من است ساقى و اشکم
درد است و رخم سفال را ماند
جز ساقى و دردى سفال و مى
از ششدر غم مرا که برهاند
اى پير مغان دل شما مرغان
آمد شد ما دگر نرنجاند
خمار شما ندارد آن رطلى
کو عقل مرا تمام بستاند
کهسار شما نيارد آن سيلى
کو سنگ مرا ز جا بگرداند
خاقانى نخل عشق شد تازه
کو دست طلب که نخل جنباند



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید