شماره ١٣٧: آتش عشق تو ديد صبرم و سيماب شد

غزلستان :: خاقانی :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
آتش عشق تو ديد صبرم و سيماب شد
هستى من آب گشت، آب مرا آب شد
از تف عشق تو دل در کف سودا فتاد
سوخته چون سيم گشت، کشته چو سيماب شد
سوخت مرا عشق تو جان به حق النار برد
کوره عجب گرم بود سوخته پرتاب شد
دوش گرفتم به گاز نيمه دينار تو
چشم تو با زلف گفت، زلف تو در تاب شد
شب همه مهتاب و من کردم سربازيى
بس که سر شبروان، در شب مهتاب شد
هم به پناه رخت نقب زدم بر لبت
باک نکردم که صبح آفت نقاب شد
اين چه حديث است باز من که و عشق تو چه
خاصه وفا در جهان گوهر ناياب شد
چيست به ديوان عشق حاصل کارم جز آنک
عمر سبک پاى گشت، بخت گران خواب شد
هستى خاقانى است غارت عشق اى دريغ
هرچه شبان پروريد روزى قصاب شد



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید