باغ جان را صبوحى آب دهيد
و آن شفق رنگ صبح تاب دهيد
به زبان صراحى و لب جام
هاتف صبح را جواب دهيد
صبح چون رخش رستم اندر تاخت
مى چو تيغ فراسياب دهيد
شاهد روز در دو حجره خواب
حاضر آمد طلاق خواب دهيد
بار نامه به کار آب کنيد
کارنامه خرد به آب دهيد
توبه را طره وار سر ببريد
عقل را زلف وار تاب دهيد
دل به گيسوى چنگ دربنديد
جان به دستينه رباب دهيد
پيش کز غم به ناخن آيد خون
ناخنان را به مى خضاب دهيد
زنگى آسا به معنى مى و جام
روم را از خزر نقاب دهيد
ساغرى پر کنيد بهر مسيح
سر به مهرش به آفتاب دهيد
غصه ها ريخت خون خاقانى
ديتش هم به خون ناب دهيد