خه که دگر باره دل، درد تو در برگرفت
باز به پيرانه سر، عشق تو از سر گرفت
يار درآمد به کوي، شور برآمد ز شهر
عشق در آمد ز بام، عقل ره درگرفت
لعل تو يک خنده زد، مرده دلى زنده کرد
حسن تو يک شعله زد، سوخته اى درگرفت
تاختن آورد هجر، تيغ بلا آخته
زحمت هستى ما، از ره ما برگرفت
شير به چنگال عنف، گردن آهو شکست
باز به منقار قهر، بال کبوتر گرفت
صبر و دل و دين ما جمله ز ما بستند
روح مجرد بماند دامن دل برگرفت