قصيده

غزلستان :: خاقانی :: قصايد

افزودن به مورد علاقه ها
در جهان کس نيست اندوه جهان کس مخور
کوس عزلت زن دوال رايگان کس مخور
دامن اندر چين، بساط احتشام کس مبين
گردن اندر کش، قفاى امتحان کس مخور
آنکه کس ديدى کنون مقلوب کس شد هان و هان
شيرمردا هيچ سوگندى به جان کس مخور
چون فلک با تو نسازد با دگر کس گو مساز
گر خورى غبنى از آن خود خور، آن کس مخور
چون سگ و زاغ استخوان خوردى و اکنون همچو کرم
از تن خود گوشت ميخور استخوان کس مخور
در هنر فرزند بازى نه کبوتر بچه اى
صيد دست خويش خور طعمه دهان کس مخور
تو نه آنى کز کفت روحانيان شکر خورند
قدر خود بشناس و قوت از خوان و خان کس مخور
آب باران خور صدف کردار گاه تشنگى
ماهى آسا هيچ آب از آبدان کس مخور
تا کى از پرز کسان روزى خورى همچون چراغ
شمع وار از خود غذا ميخور، ز خوان کس مخور
گر کسى را زعفران شادى فزايد، گو فزاى
چون تو با غم خو گرفتى زعفران کس مخور
چون تو اندر خانه خود مى هم آن خود خورى
ياد جان خويش خور ياد روان کس مخور
هاى خاقانى جهان را آزمودى کس نماند
خون دل ميخور که نوشت باد، نان کس مخور
تو را کعبه دل درون تار و مار
برون دير صورت کنى زرنگار
مبر قفل زرين کعبه بدانک
در دير را حلقه آيد به کار
زهى کعبه ويران کن دير ساز
تو ز اصحاب فيلى نه ز اصحاب غار
گر اينجا به سنگى نيابى فرود
هم از تو به سنگى برآيد دمار
گر اول به پيلى کنى قصد سنگ
هم آخر به مرغى شوى سنگسار
رهت سنگلاخ است خاقانيا
خرت سم فکنده است، با رنج بار



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید