قصيده

غزلستان :: خاقانی :: قصايد

افزودن به مورد علاقه ها
بس بس اى طالع خاقانى چند
چند چندش به بلا دارى بند
جو به جو راز دلش دانستى
که به يک نان جوين شد خرسند
مدوانش که دوانيدن تو
مرکب عزم وى از پاى فکند
مرغ را چون بدوانند نخست
بکشندش ز پى دفع گزند
به ازو مرغ نداري، مدوان
ور دوانيدى کشتن مپسند
کس نديده است نمد زينش خشک
سست شد لاشه به جاييش ببند
مچشانش به تموز آب سقر
مفشان بر سر آتش چو سپند
فصل با حورا، آهنگ به شام
وصل با حوران خوش تر به خجند
هم توانيش به تبريز نشاند
هم توانيش ز شروان بر کند
طفل خو گشت ميازارش بيش
بر چنين طفل مزن بانگ بلند
دايگى کن به نوازش که نزاد
پانصد هجرت ازو به فرزند
نيست جز اشک کسش هم زانو
نيست جز سايه کسش هم پيوند
حکم حق رانش چون قاضى خوى
نطق دستانش چون پير مرند
از برون در خوى خوييش مدار
وز درونش دل مجروح مرند



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید