قصيده

غزلستان :: خاقانی :: قصايد

افزودن به مورد علاقه ها
لطف ملک العرش به من سايه برافکند
تا بر دل گم بوده مرا کرد خداوند
دل گفت له الحمد که بگذشتم از آن خوف
جان گفت له الفضل که وارستم ازين بند
چون کار دلم ساخته شد ساختم از خود
شيرين مثلى بشنو و با عقل بپيوند
مردى به لب بحر محيط از حد مغرب
سر شانه همى کرد و يکى موى بيفگند
برخاست از آنجا و سفر کرد به مشرق
باد آمد و باران زد و جايش بپراکند
مرد از پى سى سال گذر کرد بر آنجاى
برداشت همان موى و بخنديد بر آن چند
حال تن خاقانى و انديشه ابخاز
اين است و چنين به مثل مرد خردمند
ابخاز حد مغرب و درگاه ملک بحر
مسکين تن نالانش به مويى شده مانند
آخر به کف آمد تن نالانش دگربار
گر خصم بر اين نادره مى خندد گو خند
اکنون من و اين نى که سر ناخن حور است
کان نى که بن ناخن من داشت جهان کند
اينک دهنم بر صفت گنبده گل
اين گنبد فيروزه به ياقوت و زر آکند
خرسند نگردد به همه ملک رى اکنون
آن دل که همى بود به خرسند خرسند
خاقانى و خاقاتن و کنار کر و تفليس
جيحون شده آب کر و تفليس سمرقند



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید