مطلع دوم

غزلستان :: خاقانی :: قصايد

افزودن به مورد علاقه ها
ماه به ماه مى کند شاه فلک کديورى
عالم ناقه برده را، توشه دهد توانگرى
مائده سازد از بره، بر صفت توانگران
برزگرى کند به گاو، از قبل کديورى
موسى و سامرى شود گاو و بره بپرورد
آب خضر برآورد ز آينه سکندرى
بنگه تير ازو شود روضه صفت به تازگى
خرگه ماه ازو شود خلدوش از منورى
چون به دهان شير در، خشم پلنگى آورد
روى زمين شود ز تف، پشت پلنگ بربرى
تيزتر از کبوترى برج به برج مى پرد
بيضه زر همى نهد در به در از سبک پرى
هر سر مه به برج نو بچه نو برآورد
يک سره برج او شود قصر دوازده درى
از همه کشته فلک دانه خوشه خورد و بس
چون سوى برج خوشه رفت از سر برج آذرى
از سر خوشه ناگهش داس شکست در گلو
کرد رگ گلوش راهر سر داس نشترى
گوئى از آن رگ گلو ريخته اند در رزان
اين همه خون که مى کند آتشى و معصفرى
باز چو زر خالصش سخت ترازوى فلک
تا حلى خزان کند صنعت باد آذرى
از پى صنع زرگرى کوره گرم به بود
کوره سرد شد فلک، زين همه صنع زرگرى
گر به همه ترازوئى زر خلاص درخورد
خور به ترازوى فلک، هست چو زر بدر خورى
ورنه ترازوى فلک زرگر قلب کار شد
نقد عراق چون کند زر خلاص جعفرى
عيد رسيد و مهرگان باد و جنيبه بر اثر
هر دو جنيبه هم عنان در گرو تکاورى
شاه طغان چرخ بين با دوغلام روز و شب
کاين قره سنقرى کند، و آن کند آق سنقرى
شاخ چو مريم از صفت عيسى شش مهه به بر
کرده بسان مريمش نفخه روح شوهرى
عيسى خرد را کند تابش ماه دايگى
مريم عور را کند برگ درخت معجرى
ميوه چو بانوى ختن در پس حجله هاى زر
زاغ چو خادم حبش پيش دوان به چاکرى
تا که ترنج را خزان شکل جذام داده بر
در يرقان شده است رز همچو ترنج زا صفرى
نخل به جنبش آمده گرنه يهود شد چرا
پاره زرد بر کتف دوخت بدان مشهرى
سيب چو مجمرى ز زر خرده عود در ميان
کرده براى مجمرش نار کفيده اخگرى
مه چو مشاطگان زده بر رخ سيب خالها
سيب برهنه ناف بين نافه دم از معطرى
خال ز غاليه نهد هرکس، و روى سيب را
خال ز خون نهاد ماه، اينت مشاطه فرى
نار همه دل و دهن، دل همه خون عاشقى
سيب همه رخ و ذقن رخ همه خال دلبرى
خم چو پرى گرفته اي، يافته صرع و کرده کف
خط معزمان شده برگ رز از مزعفرى
سار به شاخسار بر، زنگى چار تاره زن
خنده زنان چو زنگيان، ابر ز روى اغبرى
در بر بيد بن نگر، لشکر مور صف زده
گرد لواى سام بين موکب حام لشکرى
گرچه درخت ريخت زر، ورچه هوا فشاند در
هم نرسد به جودشان با کف شه برابرى
خسرو ذوالجلالتين از ملکى و سلطنت
مستحق الخلافتين، از يلواج و تنگرى
شاه معظم اخستان آنکه رضا و خشم او
نحس بر زحل شود، سعد رباى مشترى
قامت صاحب افسران، حلقه افسرى شده
برده سجود افسرش، با همه صاحب افسرى
اى به حسام نيلگون يافته ملک يوسفى
بر در مصر وقاهره کوفته کوس قاهرى
هشت بهشت و نه فلک هست بهاى دولتت
دولت يوسفيت را عقل به هفده مشترى
از فلکى شريف تر يا شرف مشخصى
از ملکى کريم تر يا کرم مصورى
بدر ستاره موکبي، مهر فلک جنيبتى
ابر درخش رايتي، بحر نهنگ خنجرى
نوح خليل حالتي، خضر کليم قالتى
احمد عرش هيبتي، عيسى روح منظرى
خسرو سام دولتي، سام سپهر صولتى
رستم زال دانشي، زال زمانه داورى
ربع زمين ز درگهت ثلث نهند و بعد ازين
ز آن سوى خط استوا در خط حکمت آورى
عالم نو بنا کند راى تو از مهندسى
کشور نو رقم زند، فر تو از موفرى
امر تو نطفه افکند بهر سه نوع تا کند
هفت محيط دايگي، چار بسيط مادرى
عدل تو مادرى کند، ملک بپرورد چنان
کاتش و آب را دهد با گل و مل برادرى
چرخ مدور از شرف عرش مربع از علو
طوف در تو مى کنند از پى کسب سرورى
خدت زلف و رخ کند از پى سنبل و سمن
شانه در آن مربعي، آينه در مدورى
کشتن حاسد تو را درد حسد نه بس بود
کو به خلاف جستنت درد اميد مهترى
روى بهى کجا بود مرد زحير را که خود
وقت سقوط قوتش صبر خورد سقوطرى
در همه طبله فلک پيلور زمانه را
نيست به بخت خصم تو داروى درد مدبرى
خنجر گندنائيت هم به کدوى مغز او
مى دهدش مزورى تا رهد از مزورى
تيغ تو صيقل هدى تا که خطيب ملک شد
دست تو چون عمود صبح آمد و کرد منبرى
آنت مفسر ظفر، خاطب اعجمى زبان
زاعجميان عجب بود خاطبى و مفسرى
قائم پنجم آسمان، منتقم از ششم زمين
اختر و فعل عقربي، آتش و لون عبقرى
پايه تخت زيبدت بر سر تاج آسمان
کز سر تخت مملکت تاج ملوک کشورى
تخت حساب شد عدو کرده ز خاک تاج سر
چهره چو تاج خسروان، ديده چو تخت جوهرى
تاجوران ملک را فخر ز گوهرت رسد
تو سر گوهرى تو را مفخر تاج گوهرى
تا که عروس دولتت يافت عمارى از فلک
بهر عماريش کند ابلق گيتى استرى
نعل سمند تو سزد حلقه فرج استرت
تاج سر ملک شهى خاتم دست سنجرى
چون ز گهر سخن رود در شرف و جلال و کين
چون اسد و اثير و خور، نارى و نورى و نرى
گر گذرى کند عدو بر طرف ممالکت
زحمت او چه کم کند ملک تو را مقررى
ور جنبى ز مغکده بر در کعبه بگذرد
کعبه به لوث کعب او کى فتد از مطهرى
پاسخ او به ياسجى باز دهى که در ظفر
ناصر رايت حقي، ناسخ آيت شرى
اى حرم تو از کرم بيت حرام خسروان
چون سخن من از نکت سحر حلال خاطرى
ز آن کرم است سرگران جان و سر سبکتکين
زين سخن است دل سبک عنصر طبع عنصرى
تا به صفت بود فلک صورت دير عيسوى
محور خط استوا، شکل صليب قيصرى
باد خطاب عيسوى با سگ درگهت چنين
کافسر دير اعظمي، فخر صليب اکبرى



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید