مطلع چهارم

غزلستان :: خاقانی :: قصايد

افزودن به مورد علاقه ها
موکب شاه اختران، رفت به کاخ مشترى
شش مهه داده ده نهش، قصر دوازده درى
قعده نقره خنگ روز آمده در جنيبتش
ادهم شب فکنده سم، کندرو از مشمرى
يافت نگين گم شده در بر ماهيى چو جم
بر سر کرسى شرف، رفت ز چاه مضطرى
هيکل خاک را ز نور حرز نويسد آسمان
در حرکات از آن کند، جدول جوى مسطرى
خاک در خدايگان گر به کف آورى در او
هشت بهشت و چار جوى از بر سدره بنگرى
غازى مصطفى رکاب آنکه عنان زنان رود
با قدم براق او، فرق سپهر چنبرى
مفخر اول البشر، مهدى آخر الزمان
وحى به جانش آمده، آيت عدل گسترى
خسرو صاحب القران، تاج فروق خسروان
جعفر دين به صادقي، حيدر کين به صفدرى
دست بهشت صدر او، دست قدر به خدمتش
گنبد طاقديس را، بسته نطاق چاکرى
گر عظمت نهد چو جم منظر نيم خايه را
خانه مورچه شود، نه فلک از محقرى
گوهر ذوالفقار او گرنه على است، چون کند
بيشه ستان رزم را آتشى و غضنفرى
دلدل مشترى پيش، جفته زد اندر آسمان
آه ز دل کشان زحل، گفت قطعت ابهرى
شاه بر اسب پيل تن رخ فکند پلنگ را
شير فلک چو سگ بود، تاش پياده نشمرى
گرنه سگش بود فلک، چون نمط پلنگ و مه
پر نقط بهق شود، روى عروس خاورى
از رحم عروس بخت اين حرم جلال را
نوخلفان فتح بين وارث ملک پرورى
در بر تيغ حصر مى زاده جنابه چون عنب
برده جناب از آسمان کرده همه دو پيکرى
کى به دو خيل نحس پي، بر سپهش زند عدو
کى به دو زرق بسته سر، هر سقطى شود سرى
لعبت مرده را که اصل از گچ زنده مى کنند
از دل پير عاشقان، رخصت نيست دلبرى
سخت تغابنى بود حور حرير سينه را
لاف زنى خارپشت از صفت سمنبرى
اى چو هيولى فلک، صدر تو از فنا تهى
وى چو طبيعت ملک، ذات تو از خطا برى
برده به رمح ماروش نيروى گاو آسمان
چون تف گرز گاوسر شوکت مار حميرى
رمح تو راست هژده گز پرچم و آفتاب طاس
از بر ماه چارده سايه کند صنوبرى
حلقه رباى ماه نو نيزه توست لاجرم
نيزه کشت فلک سزد زآنکه سماک ازهرى
سر کمالت از بر است، از بر عرش برشوى
نيست جهانت سدره اى از سر سدره بگذرى
زبده دور عالمى زآن چو نبى و مرتضى
بحر عقول را درى شهر علوم را درى
نايب تنگرى توئى کرده به تيغ هندوى
سنقر کفر پيشه را سن سن گوى ننگرى
هم جم و هم محمدي، کرده به خدمت درت
روح و سروش آسمان هدهدى و کبوترى
گر بر شعرى يمن يمن مثال تو رسد
مسخ شود سهيل وار ار نکند مسخرى
از خط کاتب قدر بر سر حرف حکم تو
چرخ تو جزم نحويان حلقه شد از مدورى
وز سر ناوک اجل صورت بخت خصم را
ديده چو ميم کاتبان کور شد از مکدرى
خط دبير تر بود، خاک کنند بر سرش
خصم تو شد چو آب ترخاک به سربر ازترى
نيک شناسد آسمان آب تو ز آتش عدو
فرق کند محک دين بولهبى ز بوذرى
دمنه اسد کجا شود، شاخ درمنه سنبله
قوت موم و آتشي، فعل زقوم و کوثرى
تخت تو در مربعي، عرشى و کعبه اى کند
شاه مثلثى از آن کاختر چرخ اخضرى
کرده به صدر کعبه در، بهر مشام عرشيان
خاک درت مثلثي، دخمه چرخ اخضرى
يک تنه صد هزار تن مى نهمت چو آفتاب
ارچه به صد هزار يل بدر ستاره لشکرى
سلطنت و خليفتى چون دو طرف نهاد حق
پس تو ميان اين و آن واسطه مخيرى
گر به قبول سلطنت قصد کنى به دار ملک
از سم کوه پيکران خاک عراق بسپرى
ور به مدينة السلام آورى از عراق رخ
دجله در آتشين عرق خون شود از مبترى
ور ز عراق وقت را عزم غزاى غز کنى
از سر چار حد دين شحنه کفر بر گرى
در عقبات راه دين، بهر عقوبت غزان
تيغ تو دوزخى کند، آب سنانت آذرى
بر سر دوزخت کند حور بهشت مالکى
دربر آتشت کند، حوت فلک سمندرى
چون جم از اهرمن نگين، باز ستانى از غزان
تاج سر ملک شهي، خاتم دست سنجرى
باد صبا بر آب کر، نقش قد افلح آورد
تا تو فلاح و فتح را بر شط مفلحان برى
فرضه عسقلان و نيل از شط مفلحان دگر
هست خراس پارگين، از سمت مزورى
گرد معسکرت فلک ساخت حنوط اختران
زانکه نجوم ملک را شاه فلک معسکرى
گرد معسکرت فلک رخت فکند و خيمه زد
گفت به خدمت اندرم تا به سعادت اندرى
زير طناب خيمه ات عرش خميده رفت و گفت
اى خط جدول هدي، حبل متين ديگرى
پور سبکتکين تويي، دولت اياز خدمتت
بنده به دور دولتت رشک روان عنصرى
گرچه بدست پيش ازين در عرب و عجم روان
شعر شهيد و رودکي، نظم لبيد و بحترى
در صفت يگانگى آن صف چارگانه را
بنده سه ضربه مى زند، در دو زبان شاعرى
باد چو روز آن جهان خمسين الف سال تو
بيش ز مدت ابد ذات تو را معمرى
کرده منجم قدر حکم کز اخترت بود
فسخ لواى ظالمي، خسف بناى کافرى
مالت و دست سائلان، دستت و جام خسروى
بندت و پاى سرکشان، پايت و تخت سرورى
تخت تو تاج آسمان، تاج تو فر ايزدى
حکم تو طوق گردنان، طوق توزلف سعترى



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید