مطلع دوم

غزلستان :: خاقانی :: قصايد

افزودن به مورد علاقه ها
غارت دل مى کنى شرط وفا نيست اين
کار من از سايه شد سايه برافکن ببين
وصل نديده به خواب فرض کنى خوش دلى
بر سر خوان تهى کس نکند آفرين
در غمت اى زود سير تشنه ديرينه ام
تشنه بجز من که ديد آب خورش آتشين
جان چو سزاى تو نيست باد به دست جهان
مهر چو مقبول نيست خاک به فرق نگين
گلبن وصل تو را خار جفا در ره است
مهره چه بينى به کف مار نگر در کمين
عشق توآم پوستين گر بدرد گو بدر
سوخته گرم رو تا چکند پوستين
همت خاقانى است طالب چرب آخورى
چون سر کوى تو هست نيست مزيدى بر اين
هست لب لعل تو کوثر آتش نماى
هست کف شهريار گوهر دريا يمين
چرخ به هرسان که هست زاده شمشير اوست
گربه بهر هر حال هست عطسه شير عرين
اى به تو صاحب درفش چتر فريدون ملک
وى ز تو طالب نگين دست سليمان دين
پر خدنگ تو هست شهپر روح القدس
پرچم رخش تو هست ناصيه حور عين
نوبتى بدعه را قهر تو برد طناب
صيرفى شرع را قدر تو زيبد امين
خاصه سيمرغ کيست جز پدر روستم؟
قاتل ضحاک کيست جز پسر آبتين؟
گرنه سپهر برين آبده دست توست
از چه سبب خم گرفت پشت سپهر برين
عدل تو «شين » راز «را» کرد جدا چون بديد
کالت راى است «را» صورت شين است «شين »
ملک چو تيغ تو يافت يک دو شود کار او
شصت به سيصد رسد چون سه نقط يافت سين
تيغ تو نه ماهه بود حامله از نه فلک
لاجرمش فتح و نصر هست بنات و بنين
گر به مثل روز رزم رخش تونعل افکند
ياره کند در زمانش دست شهور و سنين
چون ز خروش دو صف وقت هزاهز کند
چشم جهان اختلاج، گوش زمانه طنين
کوس و غبار سياه طوطى و صحراى هند
خنجر و خون سپاه آينه و بحر چين
صاحب بدر و حنين از تو گشايد فقاع
کان گهر چون سداب برکشى از بهر کين
گنبد نيلوفرى گنبده گل شود
پيش سنانت کز اوست قصر ممالک حصين
تيغ زبان شکل تو از بر خواند چو آب
ابجد لوح ظفر از خط دست يقين
از پى خون خسان تيغ چه بايد کشيد
چون ملک الموت هست در کف رايت رهين
خلق تو از راه لطف جان بربايد ز خلق
چون حرکات هزار در نغمات حزين
از عدوى سگ صفت حلم و تواضع مجوى
زانکه به قول خداى نيست شياطين ز طين
اى همه هستى که هست از کف تو مسعار
نيست نيازى که نيست بر در تو مستعين
هر که به درگاه تو سجده برد روز حشر
آيت لاتقنطوا نقش زند بر جبين
چون تويى اندر جهان شاه طغان کرم
کى رود اهل هنر بر در تاش و تکين
مرد که فردوس ديد کى نگرد خاکدان
وانکه به دريا رسيد کى طلبد پارگين
بنده ز بى دولتى نيست به حضرت مقيم
ديو ز بى عصمتى نيست به جنت مکين
شايد اگر در حرم سگ ندهد آب دست
زيبد اگر در ارم بز نبود ميوه چين
گر ز درت غايب است جسم طبيعت پذير
معتکف صدر توست جان طريقت گزين
سيرت يوسف تو راست صورت چاهى مجوى
معنى آدم تو راست صورت چاهى مجوى
مهره نگر، گو مباش افعى مردم گزاى
نافه طلب، گو مباش آهوى صحرا نشين
کى رسد آلوده اى بر در پاکان که حق
بست در آسمان بر رخ ديو لعين
گر ره خدمت نجست بنده عجب نى ازانک
گرگ گزيده نخواست چشمه ماء معين
بنده سخن تازه کرد وانچه کهن داشت شست
کان همه خر مهره بود وين همه در ثمين
سنگ در اجزاى کان زرد شد آنگاه لعل
نطفه در ارحام خلق مضغه شد آنگه جنين
اول روز اندک است زيب و فر آفتاب
بعد گيا ظاهر است خيل گل و ياسمين
مبتدع و مبدعند بر درت اهل سخن
مبدع اين شيوه اوست مبتدعند آن و اين
حاجت گفتار نيست ز آنکه شناسد خرد
سندس خصر از پلاس عبقرى از گور دين
گرچه در اين فن يکى است او و دگر کس به نام
آن مگس سگ بود وين مگس انگبين
اى ملکوت و ملک داعى درگاه تو
ظل خدايى که باد فضل خدايت معين
باره بخت تو را باد ز جوزا رکاب
مرکب خصم تو را باد نگون سار زين



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید