در شکايت از جهان و نعت خاتم پيغمبران

غزلستان :: خاقانی :: قصايد

افزودن به مورد علاقه ها
قحط وفاست در بنه آخر الزمان
هان اى حکيم پرده عزلت بساز هان
در دم سپيد مهره وحدت به گوش دل
خيز از سياه خانه وحشت به پاى جان
هم با عدم پياده فرو کن به هشت نطع
هم با قدم، سوار برون ران به هفت خوان
سوداى اين سواد مکن بيش در دماغ
تکليف اين کثيف منه بيش بر روان
فلسى شمر ممالک اين سبز بارگاه
صفرى شمر فذالک اين تيره خاکدان
جيحون آفت است بر آن ابگينه پل
که پايه بلاست بر آ، غول ديده بان
چشم بهى مدار که در چشم روزگار
آن ناخنه که بود بدل شد به استخوان
تو غافل و سپهر کشنده رقيب تو
فرزانه خفته و سگ ديوانه پاسبان
دهر سپيد دست سيه کاسه اى است صعب
منگر به خوش زبانى اين ترش ميزبان
کآن خوش ترين نواله که از دست او خورى
لوزينه اى است خرده الماس در ميان
دل دستگاه توست به دست جهان مده
کاين گنج خانه را ندهد کس به ايرمان
هر لحظه هاتفى به تو آواز مى دهد
کاين دامگه نه جاى امان است الامان
آواز اين خطيب الهى تو نشنوى
کز جوش غفلت است تو را گوش دل گران
اول بيار شير بهاى عروس فقر
وانگه ببر قباله اقبال رايگان
خاتون دار ملک فريدونش خوان که نيست
کابين اين عروس کم از گنج کاويان
تا بر در تو مرکب فقر است ايمنى
کاحداث را سوى تو جنيبت شود روان
شمشاد و سرو را ز تموز و خزان چه باک
کز گرم و سرد لاله و گل را رسد زيان
از فقر ساز گل شکر عيش بد گوار
وز فاقه خواه مهر تب جان ناتوان
ازين و آن دوا مطلب چون مسيح هست
زيرا اجل گياست عقاقير اين و آن
مگذار شاه دل به در مات خانه در
زين در که هست درد ز عزلت فرونشان
خرسند شو به ملکت خرسندى ازوجود
خاسر شناس خسرو و طاغى سمر طغان
اسکندر و تنعم ملک دو روزه عمر
خضر و شعار مفلسى و عمر جاودان
بى طعمه و طمع به سر آور چو کرم بيد
چون کرم پيله سر چه کنى در سر دهان
زنبور خانه طمع آلوده شد مشور
زنبور وار بيش مکن زين و آن فغان
هم جنس در عدم طلب اينجا مجوى از آنک
نيلوفر از سراب نداده است کس نشان
خودباش انيس خود مطلب کس که پيل را
هم گوش بهتر از پر طاووس پشه ران
دانى چه کن ز ناخوش و خوش کم کن آرزو
سيمرغ وش ز ناکس و کس گم کن آشيان
خود را درم خريد رضاى خداى کن
دامن ازين خداى فروشان فرو نشان
پرواز در هواى هويت کن از خرد
بر تله هوا چه پرى از تل هوان
از لا رسى به صدر شهادت که عقل را
از لا و هوست مرکب لاهوت زير ران
لا ز آن شد اژدهاى دوسر، تا فرو خورد
هر شرک و شک که در ره الا شود عيان
بنمود صبح صادق دين محمدى
هين در ثناش باش چو خورشيد صد زبان
دندان هاى تاج بقا شرع مصطفاست
عقل آفرينش از بن دندان کند ضمان
آنجا که دم گشاد سرافيل دعوتش
جان باز يافت پير سرانديب در زمان
آنجا که کوفت دولت او کوس لااله
آواز قد صدقت برآمد ز لامکان
آن شاهد لعمرک و شاگرد فاستقم
مخصوص قم فانذر و مقصود کن فکان
آدم به گاهواره او بود شير خوار
ادريس هم به مکتب او گشته درس خوان
در دين شفاى علت عامل براى حق
زى حق شفيع زلت آدم پى جنان
هم عيب را به عالم اشرار پرده پوش
هم غيب را ز عالم اسرار ترجمان
او سرو جويبار الهى و نفس او
چون سرو در طريقت هم پير و هم جوان
او آفتاب عصمت و از شرم ذو الجلال
نفکنده بر بيان قلم سايه بنان
مه را دو نيمه کرده به دست چو آفتاب
سايه نه بر زمينش و از ابر سايه بان
گه با چهار پير زبان کرده در دهن
گه با دو طفل در دهن افکنده ريسمان
مهر آزماى مهره بازوش جان و عقل
حلقه به گوش حلقه گيسوش انس و جان
حبل الله است معتکفان را دو زلف او
هم روز عيد و هم شب قدر اندر او نهان
قدرش مروقى است بر اين سقف لاجورد
فرش رفوگرى است بر اين فرش باستان
بر بام سدره تا در ادنى فکنده رخت
روح القدس دليلش و معراج نردبان
جبريل هم به نيم ره از بيم سوختن
بگذاشته رکابش و برتافته عنان
جنت ز شرم طلعت او گشته خار بست
دوزخ ز گرد ابلق او گشته گلستان
خورشيد بر عمامه او بر فشانده تاج
بر جيس بر رداش فدا کرده طيلسان
آنجا شده به يکدم کز بهر بازگشت
ز آنجا هزار سال رهش بوده تا جهان
هر داستان که آن نه ثناى محمدى است
دستان کاهنان شمر آن را نه داستان
خواهى که پنج نوبت الصابرين زنى
تعلم کن ز چار خليفه طريق آن
از صادقين وفا طلب از قانتين ادب
وز متقين حيا و ز مستغفرين بيان
همچون درخت گندم باش از براى فرض
گه راست گه خميده و جان بسته بر ميان
گه در سجود باش چو در مغرب آفتاب
گه در رکوع باش چو بر مرکز آسمان
از جسم بهترين حرکاتى صلوة بين
وز نفس بهترين سکناتى صيام دان
يارب دل شکسته و دين درست ده
کآنجا که اين دو نيست و بالى است بى کران
خاقانى از زمانه به فضل تو در گريخت
او را امان ده از خطر آخر الزمان
ز آن پيشتر کاجل ز جهان وارهاندش
از ننگ حبس خانه شروانش وارهان
گر خوانده اى سعادت عقباش رد مکن
ور داده اى مؤنت دنياش واستان



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید