مطلع دوم

غزلستان :: خاقانی :: قصايد

افزودن به مورد علاقه ها
من کيم بارى که گوئى ز آفرينش برترم
کافرم گر هست تاج آفرينش بر سرم
جسم بى اصلم طلسمم خوان نه حى ناطقم
اسم بى ذاتم ز بادم دان نه نقش آزرم
از صفت هم صفرم و هم منقلب هم آتشى
گوئى اول برج گردونم نه مردم پيکرم
نحس اجرام و وبال چرخ و قلب عالمم
حشو ارکان و زوال دهر و دون کشورم
از على نسبت دهم اما يهودى مذهبم
وز زمين دعوى کنم اما اثيرى گوهرم
ليس من اهلک به گوش آدم اندر گفت عقل
آن زمان کز روى فطرت ناف مى زد مادرم
بحر پى پاياب دارم پيش و مى دانم که باز
در جزيره بازمانم ز آتشين پل نگذرم
همچو موى عاريت اصلى ندارم از حيات
همچو گل گونه بقائى هم ندارد جوهرم
نى سگ اصحاب کهفم نى خر عيسى وليک
هم سگ وحشى نژادم هم خر وحشت چرم
هم دم هاروت و هم طبع زن بربط زنم
افعى ضحاکم و ريم آهن آهنگرم
شير برفينم نه آن شيرى که بينى صولتم
گاو زرينم نه آن گاوى که يابى عنبرم
در دبستان نسو الله کرده ام تعليم کفر
کاولين حرف است لامولى لهم سردفترم
قبله من خاک بت خانه است هان اى طير هان
سنگ سارم کن که من هم کعبه کن هم کافرم
لاف دين دارى زنم چون صبح آخر ظاهر است
کاندر اين دعوى ز صبح اولين کاذب ترم
از درون سو مار فعلم وز برون طاووس رنگ
قصه کوته کن که ديو راه زن را رهبرم
شبهت حوا نويسم، تهمت هاجر نهم
چادر مريم ربايم، پرده زهرا درم
چون هما اندک خور و کم شهوتم دانند و من
چون خروس دانه چين زانى و شهوت پرورم
روز و شب آزاد دل از بند بند مصحفم
سال و مه بنهاده سر بر خط خط ساغرم
هم زحل رنگم چو آهن هم ز آتش حامله
وز حريصى چون نعايم آهن و آتش خورم
زاهدم اما برهمن دين، نه يحيى سيرتم
شاعرم اما لبيد آئين، نه حسان مخبرم
بوالعلا را مستحل خوانم مبالک را محل
هر دو معصومند و من با حفصتى بدعت گرم
گوشت زهر آلود دانايان خورم ز آن هر زمان
تلختر باشم و گر شوئى به آب کوثرم
خويشتن دعوت گر روحانيان خوانم به سحر
کمترين دودافکن هر دوده ام گر بنگرم
شعر استادان فرود ژاژهاى خود نهم
سخت سخت آيد خرد را اينکه منکر منکرم
مهره خر آنکه بر گردن نه در گردن بود
به ز عقد عنبرين خواجه چه بى معنى خرم
گر ز مردى دم زنم اى شير مردان مشنويد
زانکه چون خرگوش گاهى ماده و گاهى نرم
از سر ضعفم ضعيف القلب اگر زورم دهند
با انا الا على زنان فرش خدايى گسترم
پيل مستم مغزم ان انگژ بياشوبند ازانک
گر بياسايم دمى هندوستان يادآورم
خاليم چون قفل و يک چشمم چو زرفين لاجرم
مجلس ارباب همت را چو حلقه بردرم
هم در اين غرقاب عزلت خوشترم کز عقل و روح
هم سبک چون بادبانم هم گران چون لنگرم
رد خاقانم به خاکم کن که قارون غمم
ننگ شروانم به آبم ده که قانون شرم
نيستم خاقانى آن خلقانيم کان مرد گفت
و اين چنين به چون به جمع ژنده پوشان اندرم
روشنان خاقانى تاريک خوانندم وليک
صافيم خوان چون صفاى صوفيان را چاکرم



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید