در ستايش فخر الدين شروان شاه منوچهر

غزلستان :: خاقانی :: قصايد

افزودن به مورد علاقه ها
ز عدل شاه که زد پنج نوبه در آفاق
چهار طبع مخالف شدند جفت وفاق
رسيد وقت که پيک امان ز حضرت او
رساند آيت رحمت به انفس و آفاق
بسى نماند که بى روح در زمين ختن
سخن سراى شود چون درخت در وقواق
به شکر آنکه جهان را خدايگان ملکى است
که نايب است به ملکت ز قاسم الارزاق
جلال ملت، تاج ملوک فخر الدين
سپهر مجد، منوچهر مشترى اخلاق
شهنشهى که به صحرا نسيم انصافش
ز زهر در دم افعى عيان کند ترياق
ز داد اوست زمان کرده با امان وصلت
به حکم اوست قضا بسته با رضا ميثاق
ز بس که ريخت ازين پيش خون خفچاقان
به هندوى گهرى چون پرند چين براق
عجب مدار که از روح ناميه زين پس
بجاى سبزه ز گل بردمد سر خفچاق
زهى برات بقا را ز عالم مطلق
نکرده کاتب جان جز به نام تو اطلاق
اگر نه شمع فلک نور يافتى ز کفت
چون جان گبر شدى تيره بر مسيح وثاق
سحرگهى که يلان تيغ برکشند چو صبح
به عزم رزم کنند از براى کينه سباق
ز بيم ناوک پروين گسل براى گريز
ز آسمان بستاند بناب نعش طلاق
بگيرد از تپش تيغ و ز امتلاى خلاف
دل زمين خفقان و دم زمان فواق
تو ابروار بر آهخته خنجرى چون برق
فرشته وار نشسته بر اشهبى چو براق
به يگ گشاد ز شست تو تير غيداقى
شود چو پاسخ کهسار باز تا غيداق
در آن زمان که کن تيغ با کف تو وصال
ز بس که جان بدان را دهى ز جسم فراق
گمان برى که ز ارواح تيره زير اثير
خلايقى دگر از نوعيان کند خلاق
ظفر برد ز برت چتر جاء نصر الله
اجل دهد به عدو زهر مالهم من واق
ايا شهى که ز تاثير عدل تو بر چرخ
به جرم مه ندهد اجتماع مهر محاق
بدان خداى که پاکان خطه اول
ز شوق حضرت او والهند چون عشاق
که نيست چون تو سخا پرورى به شرق و به غرب
نه چون من است ثنا گسترى به شام و عراق
مرا حق از پى مدح تو در وجود آورد
تو نيز تربيتم کن که دارم استحقاق
منم که گاه کتابت سواد شعر مرا
فلک سزد که شود دفتر و ملک وراق
دقايقى که مرا در سخن به نظم آيد
به سر آن نرسد وهم بوعلى دقاق
ايا شهان زمانه عيال شفقت تو
به حال من نظرى کن به ديده اشفاق
که خيره شد دلم از جور کنبد ازرق
چو طبع محرور از فعل داروى زراق
جهان موافق مهر تو است مگذارش
که کينه ورزد با چون منى ز روى نفاق
به حسب طاقت خود طوق دار مدح توام
چرا ز طايفه خاصگان بماندم طاق
مرا ز چنگ نوائب به جود خود برهان
که خلق را توئى امروز نايب رزاق
تو راست ملک جهان و توئى سزاى ثنا
چگونه گويم مدح يماک و وصف يلاق
نماند کس که ز انعام تو به روى زمين
نيافت بيت المال و نساخت باب الطاق
منم که نيست در اين دور بخت را با من
نه اقتضاى رضا و نه اتفاق وفاق
بسوخت جان من از آز و طبع زنگ گرفت
بدان صفت که زنم آهن و ز تف حراق
اگر نه فضل تو فرياد من رسد بيم است
که قتل من کند او وقت خشية الاملاق
شها به وصف تو خوش کرده ام مذاق سخن
مدار عيش مرا بر اميد تلخ مذاق
روا مبين ز طريق کرم که زخم نياز
برآرد از جگرم هر دمى هزار طراق
ز بى نوايى مشتاق آتش مرگم
چو آن کسى که به آب حيات شد مشتاق
تنم ز حرص يکى نان چو آينه روشن
چو شانه شد همه دندان ز فرق سر، تا ساق
عطاى تو کند اين درد را دوا گر نه
علاج اين چه شناسد حنين بن اسحاق
هميشه تا در موت و حيات نابسته است
بر اهل عالم از اين بام ناگشاده رواق
در تو قبله افاق باد و خلق زمين
به مهر و مدح تو بگشاده نطق و بسته نطاق
مدام در حق ملکت دعاى خاقانى
قبول باد ز حق بالعشى و الاشراق



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید