اين قصيده را مذکورة الاسحار خوانند و در کعبه معظمه انشاد کرده و در وصف مناسک حج و تخلص به مدح ملک الوزرا جمال الدين اصفهانى نمود

غزلستان :: خاقانی :: قصايد

افزودن به مورد علاقه ها
صبح حمايل فلکت آهيخت خنجرش
کميخت کوه اديم شد از خنجر زرش
هر پاسبان که طره بام زمانه داشت
چون طره سر بريده شد از زخم خنجرش
صبح از صفت چويوسف و مه نيمه ترنج
بکران چرخ دست بريده برابرش
شب گيسوان گشاده چو جادو زنى به شکل
بسته زبان ز دود گلو گاه مجمرش
گفتى که نعل بود در آتش نهاده ماه
مشهود شد چو شد زن دود افکن از برش
شب را نهند حامله خاور چراست زرد
کآبستنى دليل کند روى اصفرش
شب عقد عنبرينه گردون فرو گسست
تا دست صبح غاليه سازد ز عنبرش
آنک عروس روز، پس حجله معتکف
گردون نثار ساخته صد تخت گوهرش
ز آن پيش کاين عروس برهنه علم شود
کوس از پى زفاف شد آنک نواگرش
گوئى که مرغ صبح زر و زيورش بخورد
کز حلق مرغ مى شنوم بانگ زيورش
مانا که محرم عرفات است آفتاب
کاحرام را برهنه سر آيد ز خاورش
هر سال محرمانه ردا گيرد آفتاب
وز طيلسان مشترى آرند ميزرش
بل قرص آفتاب به صابون زند مسيح
کاحرام را ازار سپيد است در خورش
بينى که موقف عرفات آمده مسيح
از آفتاب جامه احرام در برش
پس گشته صد هزار زبان آفتاب وار
تا نسخه مناسک حج گردد از برش
نشکفت اگر مسيح درآيد ز آسمان
آرد طواف کعبه و گردد مجاورش
کامروز حلقه در کعبه است آسمان
حلقه زنان خانه معمور چاکرش
بل حارسى است بام و در کعبه را مسيح
زان است فوق طارم پيروزه منظرش
چوبک زند مسيح مگر زآن نگاشتند
با صورت صليب برايوان قيصرش



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید