در تحسر و تالم از مرگ کافى افدين عمربن عثمان عموى خود گويد

غزلستان :: خاقانی :: قصايد

افزودن به مورد علاقه ها
راه نفسم بستهشد از آه جگر تاب
کو هم نفسى تا نفسى رانم ازين باب
از هم نفسان نيست مرا روزى ازيراک
در روزن من هم نرود صورت مهتاب
بى هم نفسى خوش نتوان زيست به گيتى
بى دست شناور نتوان رست ز غرقاب
اميد وفا دارم و هيهات که امروز
در گوهر آدم بود اين گوهر ناياب
جز ناله کسى همدم من نيست ز مردم
جز سايه کسى همره من نيست ز اصحاب
آزرده چرخم نکنم آرزوى کس
آرى نرود گرگ گزيده ز پى آب
امروز منم روز فر رفته و شب نيز
سرگشته ازين بخت سبک پاى گران خواب
نالنده و دل مرده تر از مرغ به شبگير
لرزنده و نالنده تر از تير به پرتاب
گرم است دمم چون نفس کوره آهن
تنگ است دلم چون دهن کوزه سيماب
با اين همه اميد به بهبود توان داشت
کان قطره تلخ است که شد لؤلؤ خوشاب
راحت ز عنا زايد و شک نى که به نسبت
زان حصرم خام است چنين پخته مى ناب
از داده دهر است همه زاده سلوت
از بخشش چاه است همه ريزش دولاب
اى مرد سلامت چه شناسد روش دهر
از مهر خليفه که نويسد زر قلاب
از حادثه سوزم که برآورد ز من دود
وز نائبه نالم که فرو برد به من ناب
سرگشته چه گويم که سر و پاى ندارم
خسته به گه خرط و شکسته گه طبطاب
بيمارم و چون گل که نهى در دم کوره
گه در عرقم غرقه و گه در تبم از تاب
حاجت به جوال است و جوم نيست وليکن
دل هست بنفشه صفت و اشک چو عناب
چون زال به طفلى شده ام پير ز احداث
زآن است که رد کرده احرارم و احباب
خرسندى من دل دهدم گر ندهد خلق
سيمرغ غم زال خورد گر نخورد باب
همت به سرم گفت که جاه آمد مپذير
عزلت به درم کوفت که فقر آمد درياب
زان دل که در او جاه بود نايد تسليم
زان نى که ازو نيشه کنى نايد جلاب
مگزين در دونان چو بود صدر قناعت
منگر مه نخشب چو بود ماه جهان تاب
ايام به نقصان و تو را کوشش بيشى
خورشيد به سرطان و تو را پوشش سنجاب
کى فربهى عيش دهد آخور ايام
کى پرورش پيل بود جانب سقلاب
تکيه نکند بر کرم دهر خردمند
سکه ننهد بر درم ماهى ضراب
دهرا چه کشى دهره به خون ريختن من
خود ريخته گردد تو مکش دهره و مشتاب
قصاب چه آرى ز پى کشتن ماهى
خود کشته شود ماهى بى حربه قصاب
هان اى دل خاقانى اگرچه ستم دهر
برتافتنى نيست مشو تافته برتاب
نقدى که قدر بخشد چه قلب، چه رايج
لفظى که قضا راند چه سلب، چه ايجاب
خط بر خط عالم کش و در خط مشو از کس
دل طاق کن از هستى و بر طاق نه اسباب
جاهل نرسد در سخن ژرف تو آرى
کف بر سر بحر آيد پيدا نه به پاياب
تحقيق سخن گوى نخيزد ز سخن دزد
تعليق رسن باز نيايد ز رسن تاب
کو آنکه سخندان مهين بود به حکمت
کو آنکه هنر بخش بهين بود به آداب
کو صدر افاضل شرف گوهر آدم
کو کافى دين واسطه گوهر انساب
کو آنکه ولى نعمت من بود و عم من
عم نه که پدر بود و خداوند به هر باب
آن فخر من و مفتخر ماضى اسلاف
آن صدر من و مصدر مستقبل اعقاب
آن خاتمه کار مرا خاتم دولت
آن فاتحه طبع مرا فاتح ابواب
در دولت عم بود مرا مادت طبعم
آرى ز دماغ است همه قوت اعصاب
زو ديو گريزنده و او داعى انصاف
زو حکمت نازنده و او منهى الباب
زآن عقل بدو گفته که اى عمر عثمان
هم عمر خيامى و هم عمر خطاب
ادريس قضا بينش و عيساى شفا بخش
داده لقبش در دو هنر واضح القاب
از نعش هدى تختش و از تير فلک ميل
وز قوس قزح زيجش وز ماه سطرلاب
دانم که دگرباره گهر دزدد ازين عقد
آن طفل دبستان من آن مردک کذاب
هندو بچه اى سازد ازين ترک ضميرم
زآن تا نشناسند بگرداند جلباب
چون خيمه ابيات چهل پنج شد از نظم
بگسست طناب سخن از غايت اطناب



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید