شماره ٢٣١: عيش داند دل سرگشته پريشانى را

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش اول

افزودن به مورد علاقه ها
عيش داند دل سرگشته پريشانى را
ناخداباد بود کشتى طوفانى را
اشک در غمکده ديدند ار ده قيمت
از بن چاه برار اين مه کنعانى را
عشق نبود بعمارت گرى عقل شريک
سيل از کف ندهد صنعت ويرانى را
از خط و زلف بتان تازه دليل است که حسن
کرده چتر بدن اسباب پريشانى را
باريابى چو بخاک در صاحب نظران
چين دامان ادب کن خط پيشانى را
ريزش اشک ندامت زسيه کاريهاست
لازم است ابر سيه قطره نيسانى را
زير گردون نتوان غير کثافت اندوخت
ناخن و موست رسا مردم زندانى را
لاف آزادگى از اهل فنا نازيباست
دامن چيده چه لازم تن عريانى را
جاهل از جمع کتب صاحب معنى نشود
نسبتى نيست بشيرازه سخندانى را
نفس سوخته بايد بطپش روشن کرد
نيست شمع دگر اين انجمن فانى را
نتوان يافت ازان جلوه بيرنگ سراغ
مگر آئينه کنى ديده قربانى را
بازگشتى نبود پاى طلب را (بيدل)
سيل ما نشنود افسون پشمانى را



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید