شماره ٢٢٣: عبث تعليم آگاهى مکن افسرده طبعان را

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش اول

افزودن به مورد علاقه ها
عبث تعليم آگاهى مکن افسرده طبعان را
که بينائى چو چشم از سرمه ممکن نيست مژگان را
بغير از بادپيمائى چه دارد پنجه منعم
زوصل زر همان يک حسرت آغوش است ميزانرا
بهر جا عافيت رو داد نادان در تلاش افتد
دويدن ريشه گلهاى آزاديست طفلان را
حسد را ريشه نتوان يافت جز در طينت ظالم
سردنباله دايم در دل تير است پيکان را
درشتانرا ملايم طينتيهايم خجل دارد
زبان از نرم کوئى سرنگون افگند دندانرا
اگر سوزد نفس از شور محشر باج ميگيرد
خموشيهاى اين نى در گره دارد نيستانرا
کتاب پيکرم يک موج مى شيرازه مى خواهد
نم آبى فراهم ميکند خاک پريشان را
فغان کاين نو خطان ساده لوح از مشق بيباکى
به آب تيغ ميشويند خط عنبرافشان را
دگر کو تحفه دئى تا گلرخان فهمند مقدارش
چو نقش پا بخاک افگنده اند آئينه جان را
چو بوى گل لباس راحت ما نيست عريانى
مگر در خواب بيند پاى مجنون وصل دامانرا
به بى سامانيم وقتست اگر شور جنون گريد
که دستى گر کنم پيدا نمى يابم گريبان را
بچشم خون فشان (بيدل) تو آن بحر گهر خيزى
که لاف آبرو پيشت گدازد ابر نيسان را



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید