شماره ٢١٨: شوق اگر بى پرده سازد حسرت مستور را

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش اول

افزودن به مورد علاقه ها
شوق اگر بى پرده سازد حسرت مستور را
عرض يک خميازه صحرا ميکند مخمور را
درد دل در پرده محويتم خون ميخورد
از تحير خشک بندى کرده ام ناسور را
چاره سازان در صلاح کار خود بيچاره اند
به نسازد موم زخم خانه، زنبور را
ما ضعيفان را ملايم طينتى دام بلاست
مشکل است از روى خاکستر گذشتن مور را
زندگانى شيوه عجز است بايد پيش برد
نيست سردزديدن از پشت دو تا مزدور را
عشرتى گر نيست ميبايد بکلفت ساختن
درد هم صافست بهر سرخوشى مخمور را
غفلت سرشار مستغنى است از اسباب جهل
خواب گو مژگان نبندد ديده هاى کور را
در نظر داريم مرگ و از امل فارغ نه ايم
پيش پا ديدن نشد مانع خيال دور را
اعتبار درد عشق از وصل بر هم ميخورد
زنگ باشد التيام آئينه ناسور را
زندگى وحشى است از ضبط نفس غافل مباش
بوى آراميده دارد در قفس کافور را
در تنعم ذکر احسانها بلند آوازه نيست
چينى خالى مگر يادى کند فغفور را
(بيدل) از انديشه اوهام باطل سوختم
بر سر داغم فشان خاکستر منصور را



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید