به پيرى الفت حرص و هوس شد آينه ما
بهار رفت که اين خار و خس شد آينه ما
بحکم عجز نکرديم اقتباس تعين
همين مقابل مور و مگس شد آينه ما
بباد سعى جنون رفت رنگ جوهر تسکين
چنين که تاخت که نعل فرس شد آينه ما
فغان که بوى حضورى نبرد کوشش فطرت
چو صبح طعمه زنگ نفس شد آينه ما
بکام دل مژه نکشود سرگرانى حيرت
زناتمامى صيقل قفس شد آينه ما
گذشت محمل ناز که از سواد تحير
که عمرهاست شکست جرس شد آينه ما
بفهم راز تو (بيدل) چه ممکن است رسيدن
همين بس است که تمثال رس شد آينه ما