شماره ٧٦٥: رنجيده از من ميگذشت گفتم چه کردم جان من

غزلستان :: فیض کاشانی :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
رنجيده از من ميگذشت گفتم چه کردم جان من
گفتا ز پيشم دور شو ديگر بگرد من متن
از ما شکايت مى کنى سر را حکايت مى کنى
ما را سعايت ميکنى از عشق ما خود دم مزن
تو مرد عشق ما نه جور و جفا را خانه
تو قابل اينها نه دعوى مکن عشق چو من
زاندوه و غم دم ميزنى بر زخم مرهم مينهى
دل ميکنى از غم تهى دل از وصال ما بکن
کردند مشتاقان ما در راه ما جانها فدا
تو ميگريزى از بلا آسوده شو جانى مکن
گفتم سرت گردم بگو از هر چه من کردم بگو
اى چاره دردم بگو دل کن تهى ز اندوه من
بد کردم و شرمنده ام پيش تو سرافکنده ام
خوى ترا من بنده ام تيغ جفا بر من مزن
از تو چسان بتوان گسيخت وز تو چه سان بتوان گريخت
خون مرا بايد چو ريخت اينک سرم گردن بزن
از (فيض) دامن در مکش از چاکر خود سر مکش
بر لوح جرمش خط بکش بر آتش دل آب زن
گر نگذرى از جرم من جان من آن تست و تن
تيغى بکش بر من بزن منت بنه بر جان من



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید