شماره ٧٥٤: چه شد گر کفر زلفت شد بلاى دين

غزلستان :: فیض کاشانی :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
چه شد گر کفر زلفت شد بلاى دين
پريشانى گهى بر هم زند آئين
ز هر موئى هزاران دل فرو ريزد
به جنبانى خدا را طره مشگين
پريشانست در سوداى آن بس دل
دلم سهلست اگر زان زلف شد غمگين
بگردن پيچيم آن طره يا بازو
اسير و بنده ام گر آن کنى ور اين
بود دلها از آن آشفته و در تاب
تو خواه آشفته سازش خواه کن پرچين
به بويش کى رسد مشگ ختن حاشا
ز عطرش وام مى گيرد خطا و چين
شب يلداست خورشيدى در آن پنهان
ز هر چينش نمايد ماه با پروين
نمى يارم سخن از طول آن گفتن
که طول آن گذشت از چين و از ماچين
نهايت چون ندارد وصف زلف تو
درين سودا سخن را (فيض) کن سرچين



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید