شماره ٧٠٥: ميتوانم ز آب ديده دشت را دريا کنم

غزلستان :: فیض کاشانی :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
ميتوانم ز آب ديده دشت را دريا کنم
يا ازين سيل دمادم کوه را صحرا کنم
مى توانم بر کنم از سينه آه آتشين
نه فلک را در نفس يک توده غبرا کنم
دست اگر از ديده برگيرم نفس را سر دهم
ز آب و آتش مى توانم عالمى را لا کنم
از محبت هست پنهان در دل من آتشى
هفت دوزخ سوزد از زان دره پيدا کنم
هست جانم قابل اسرار علم من لدن
مى توانم خويش را تا جنت المأوا کنم
مى توانم از زمين بر کام دل گامى نهم
گام ديگر بر فراز چرخ هفتم جا کنم
مى توانم عالمى آباد کردن از نفس
روى دل را گر بسوى خواجه بطحا کنم
تو بچشم کم مبين در من عصاى موسيم
خويش را چون افکنم بر خاک اژدرها کنم
ميتوانم هر دو عالم را بيکدم در کشم
از ولايات على گر نکته پيدا کنم
ذوالفقار مهر او بيرون کشم چون از غلاف
شر ابليس از سر فرزند آدم وا کنم
از حديث جانفزايش يک سخن چون بشنوم
ميتوانم صد کتاب علم از آن انشا کنم
از کتاب فضلش ار يک حرف آرم بر زبان
عالمى در مهر او آشفته و شيدا کنم
بسته گردد بر رخم درهاى دوزخ يک بيک
در ثناى او دهان را چون بحرفى وا کنم
ميتوانم گشت واقف از رموز سر غيب
گر ز خاک رهگذارش ديده را بينا کنم
وقت آن شد (فيض) گيرم ز اهل دنيا عزلتى
لب ببندم چشم و گوش آخرت را وا کنم



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید