کبيره ايست که خود را گمان کنم هستم
گناه ديگر آن کز مى خودى مستم
گناه خويش خودم دوزخ خودم هم خود
اگر ز خويش برستم ز هول پل رستم
بروى من ز سوى حق گشود چندين در
ز سوى خويش درى چون بروى خود بستم
ز خود اگر فکنم خويش را رسم بخدا
بوصل او نرسم تا بخويش يا بستم
بود بد دو جهان جمله در من و از من
ز هر بدى برهم گر ز خويشتن رستم
مگير تو بر من مسکين اگر بدى کردم
که تو کريمى و من از خرد تهى دستم
اگر چه مستم با هوشيار همراهم
که گر ز پاى درآيم بگيرد او دستم
شکار معرفت خويش را فکندم دام
برون نيامد ازين بحر جز تهى دستم
بپاى مردى عشق ار شکست خويش دهم
چو (فيض) در صف مردان حق زبردستم