دلم بحر و عشق تو در وى نهنگ
نهنگى که جا کرده بر بحر تنگ
هزاران هزار غم آيد بدل
کند جمله را لقمه عشق شنگ
غمم بر سر غم نه و شاد باش
دل عاشق از غم نيايد به تنگ
غمى کز تو آيد بشادى خورم
که تلخ از تو شيرين و صلحست جنگ
بقربان کفر سر زلف تو
همه چين و ماچين خطا و فرنگ
سوى بوستان گر خرامى بناز
بر ايمان بود کفر را عار و ننگ
ترا (فيض) چون عشق شد دستگير
درين راه پايت نيايد به سنگ