شماره ٥٢١: جان اسير محنت و غم دل قرين درد و داغ

غزلستان :: فیض کاشانی :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
جان اسير محنت و غم دل قرين درد و داغ
بيدماغم بيدماغم بيدماغم بيدماغ
ميشود از قصه خون وز ديده مى آيد برون
لحظه لحظه ميخورم از خون دل چندين اياغ
در درونم لاله هست و گل ز يمن داغها
وز برون نه گشت صحرا خواهم و نه سير باغ
شد ملول از صحبت جان سوزم از پيشم برفت
از که گيرم اين دل گم گشته را يارب سراغ
دل بفرمانم نشد تا چند بتوان داد پند
زين غم جانسوز سر تا پاى گشتم داغ داغ
از مراد خود گذشتم هر چه خواهد گو بشو
خواهش آن بيغمان من دارم از خواهش فراغ
من بخود درمانده و بيچاره با صد درد و غم
دم بدم بيدردى آيد گيرد از حالم سراغ
مهربانيهاى دم سردان بسى سرد است سرد
گرمى اين بيغمان سوزنده تر از سوز داغ
آنکه از حال دلم پرسيد گويد کو جواب
اى برادر رحم کن بر (فيض) بيدل کو دماغ



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید