شماره ٤٩٣: آمد خيالش دوشم در آغوش

غزلستان :: فیض کاشانی :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
آمد خيالش دوشم در آغوش
بگرفت تنگم رفتم از هوش
هشيار گشتم ديدم جمالى
کز ديدنش عقل گشت مدهوش
گفتم ميم ده تا مست گردم
گفتا که پيش آيى از لبم نوش
چون پيش رفتم تا گيرمش لب
لب ناگرفته رفت از سرم هوش
زان پس دگر من خود را نديدم
تا آنکه گشتم از خود فراموش
گوئى که من خود هرگز نبودم
او بوده تنها من بوده روپوش
بودم نقابى يا خود سرابى
او بوده هم دوش خود را در آغوش
نى مست بودم نى هست بودم
بودم خيالى در خواب خرگوش
اين قصه را (فيض) جائى نگوئى
ميدار در دل ميباش خاموش



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید