شماره ٤٨٢: سحر رسيد ز غيبم بکوش هوش سروش

غزلستان :: فیض کاشانی :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
سحر رسيد ز غيبم بکوش هوش سروش
که خيز و از لب ما باده طهور بنوش
از آن سروش شدم مست و بيخود افتادم
شراب تا چه کند چون سروش برد از هوش
گذاشتم تن و با پاى جان روانه شدم
روان روان شد و تن تن زد از سماع سروش
بقدسيان چو رسيدم مرا گرفت از من
صلاى ساقى ارواح و بانگ نوشانوش
ندا رسيد دگر بار کاى قتيل فراق
بيا و از لب ما شربت حيات بنوش
ز پاى تا سر من مو بمو دهانى شد
چشيد ذوق حياتى از آن خجسته سروش
مرا گرفت ز من خود بجاى من بنشست
فؤاد من شد و چشم من و مرا شد گوش
نهاد بر سر من زان حيات سرپوشى
که مرگ دست ندارد بزير آن سرپوش
حياة غيب رسيد و سر مماة رسيد
چنان بريد که ننشست ديگ (فيض) از جوش



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید