شماره ٤٥٣: آمدم کآتش زنم در بيخ جبر و اختيار

غزلستان :: فیض کاشانی :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
آمدم کآتش زنم در بيخ جبر و اختيار
تا بسوزد شرک و گردد نور توحيد آشکار
آمدم تا خويش را بر لا و بر الا زنم
تا نماند غير يار اغيار گردد تار و مار
آمدم فانى شوم در ساقى جام الست
تا بقا يابم بدان ساقى بمانم پايدار
آمدم تا سرگشايم باده هاى کهنه را
تا نماند در ميان عاقلان يک هوشيار
آمدم تا توپهاى خشک و مغزان بشکنم
تلخشان شيرين کنم زين آب تلخ خوشگوار
آمدم تا بر سر رندان بريزم بادها
تا نه در ميخانها مخمور ماند نى خمار
آمدم برگيرم از روى معانى پرده ها
تا شود اسرار پنهان بر خلايق آشکار
آمدم پس ميروم تا منبع هر هستى
تا به بينم ز آينه آغاز کار انجام کار
ميروم تا باز جويم معدن اين شور و شر
از کجا اين مستى آمد چيست اصل اين خمار
ميروم تا باز جويم اصل اين جوش و خروش
تا مگر واقف شوم از منبع اين چشمه سار
تا به بينم باده و مستى و مستى بخش را
مى کدام و چيست مستى کيست آنجا ميگسار
ميروم تا باز بينم روح را مأوا کجاست
از کجا آمد کجا خواهد گرفت آخر قرار
باز مى آيم بدينجا تا نشان ها آورم
از ديار شهريار و شهريار آن ديار
باز مى آيم که تا آگه کنم زان رازها
آنکه را نبود خبر از کار سر و از سر کار
باز ميآيم که نگذارم به عالم کج روى
رهزنانرا رهبرانيم رهروانرا راهوار
باز ميآيم که تا ارواح در ابدان دمم
مردگان را زنده سازم در دم اسرافيل وار
باز مى آيم که تا از خود نمايم رستخيز
تا شود سر قيامت هم در اينجا آشکار
باز مى آيم که تا با (فيض) گيرم الفتى
تا کنم جمعيتى حاصل ز بود مستعار



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید