از نکاه نيم مستت العياذ
وز بلاى زلف شستت العياذ
بر صف دلها زد و تاراج کرد
فتنهاى چشم مستت العياذ
دل ز من بردى و قصد جان کنى
کى برم من جان ز دستت العياذ
زلف بگشا موبمو وارس به بين
هيچ دل از دام رستت العياذ
از ميانت نيست چيزى در ميان
وز دهان نيست هستت العياذ
از سراپا هر چه دارى الحذر
پاى تا سر هر چه هستت العياذ
(فيض) از تو هم پناه آرد بتو
گر نه پرواى منست العياذ