شماره ٣٣١: گاهى بغمزه اى دلى آباد ميکند

غزلستان :: فیض کاشانی :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
گاهى بغمزه اى دلى آباد ميکند
گاهى بلطف غمزده اى شاد ميکند
آنکو زياد مى نرود يکنفس مرا
شام اگر مرا نفسى ياد ميکند
بيچاره و شکست اسير بلاى عشق
دل را درين قضيه که امداد ميکند
گم گشتگان وادى خونخوار عشق را
سوى جناب دوست که ارشاد ميکند
غم بر سر غم آمد و جاى نفس نماند
دل تنگ شد که ناله و فرياد ميکند
در چشم من سراسر آفاق تيره شد
شام فراق بين که چه بيداد ميکند
باد صبا بيار نسيمى ز کوى دوست
کاين بوى دوست عالمى آباد ميکند
بر من هر آنچه ميرود از محنت و بلا
جرم تو نيست حسن خداداد ميکند
باد است نزد او سخن (فيض) و شعر او
کى او بدين وسيله مرا ياد ميکند



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید