شماره ٢٤٠: تا مى نخورم زان کف مستانه نخواهم شد

غزلستان :: فیض کاشانی :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
تا مى نخورم زان کف مستانه نخواهم شد
تا او نزند راهم ديوانه نخواهم شد
تا تن نکنم لاغر جانم نشود فربه
تا جان ندهم از کف جانانه نخواهم شد
از خويش تهى گشتم تا پر شدم از عشقش
ديگر ز چنين يارى بيگانه نخواهم شد
ناصح تو منه بندم بيهوده مده پندم
صد سال اگر گوئى فرزانه نخواهم شد
گفتى که مشو عاشق ديوانه کند عشقت
گر تو ندهى پندم ديوانه نخواهم شد
عقلست گر آبادى ويرانگيم خوش تر
ور عقل شود گنجى ويرانه نخواهم شد
آن قطره بارانم کاندر صدفى افتد
بى پرورش دريا دردانه نخواهم شد
معشوق مجازى را هنگامه بازى را
گر شمع شود پيشم پروانه نخواهم شد
دل را بخدا بندم تا خانه حق باشم
دل را به بتان ندهم بت خانه نخواهم شد
در عشق بتان کس افسانه عالم شد
من ليک بدين افسان افسانه نخواهم شد
ديوار کندم جادو در عشق پرى رويان
دل مى ندهم از کف ديوانه نخواهم شد
(فيض) است و ره مردان شوريدگى و افغان
با مردم فرزانه همخانه نخواهم شد



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید