شماره ٢٢٦: على الصباح نويد هو الغفور رسيد

غزلستان :: فیض کاشانی :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
على الصباح نويد هو الغفور رسيد
شراب در تن مخمور جان تازه دميد
شراب مست درآمد که اينک آوردم
نويد مغفرت از حضرت غنى حميد
نذير خوف برون رفت از دل مخمور
بشير باده درآمد زخم بسر دويد
بعضو عضو ز سر تا به پا بشارت داد
بجز و جزو تن و جان و دل رسيد نويد
نواى ابشر مطرب نواخت کاينک عود
صلاى اشرب ساقى بداد کاينک عيد
کسى که منع من از باده کرد جامم داد
کسى که منکر مستيم بود مستم ديد
بچشم خويش کنون ديد و منع نتوانست
شراب خوردن ما را که محتسب نشيند
دلى که بودش از راه اتقوا الله بيم
درآمد از در لاتقنطوا درو اميد
ز بيم روز جزا گر تهى شدش قالب
ز ساغر پر اميد زنده شد جاويد
خرد که بود به زندان ديو و دد در بند
کنون بمقصد صدق مليک آراميد
روان که بود درين کهنه دير افتاده
کفش بهمت ساقى بساق عرش رسيد
تنى که بود ز زقوم ديو دردى کش
ز دست حور و ملايک شراب ناب کشيد
سرى که بود لگدکوب چرخ مردم خوار
ببال عشق و طرب تا ببام عشق پريد
کجا فراق و کجا آنکه از دم رحمان
ز جانب يمنش نفخه وصال وزيد
ازين مقوله مزن دم دگر زبان درکش
که (فيض) را سخن بيخودى دراز کشيد



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید