شماره ١٨٥: اى که سر ميکشى ز خدمت دوست

غزلستان :: فیض کاشانی :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
اى که سر ميکشى ز خدمت دوست
چون کنى دعوى محبت دوست
منفعل نيستى ازين دعوى
شرم نايد ترا ز طلعت دوست
نبرى امر دوست را فرمان
دم زنى آنگه از مودت دوست
دعوى دوستى کنى وانگاه
نشوى تابع ارادت دوست
دوستى را کجا سزاوارى
نيستى چون سزاى خدمت دوست
دوست از دوستيت بى زارست
گه نه جز سزاى لعنت دوست
بر درش بين هزار فرمان بر
سر نهاده براى طاعت دوست
عاشقان بين نهاده جان بر کف
از براى نثار حضرت دوست
ما عبدناک گوى بين بى حد
صف زده بر در عبادت دوست
ما عرفناک گو نگر بى عد
و آله کبريا و رفعت دوست
جمع کروبيان قدس نگر
بر درش مى زنند نوبت دوست
(فيض) اگر ميکند مخالفتى
سر نمى پيچد از مشيت دوست



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید