شماره ٦٥: بر اوج خوبى ديدم مهى شب

غزلستان :: فیض کاشانی :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
بر اوج خوبى ديدم مهى شب
گفتم ز مهرش در تاب و در تب
گفتم چه باشد نزد من آئى
در خدمت تو باشم يک امشب
گفتا چه مطلب از خدمت من
گفتم چه باشد غير از تو مطلب
گفتا بيايم منزل کدامست
گفتى که شد روز در چشمم آن شب
گفتم ثنايش کردم دعايش
در حفظ دارش از چشم يارب
آمد بمنزل بنشست در دل
گفتى که جانى آمد بقالب
گفتا چه خواهي؟ گفتم جمالت
گه مست از چشم گه بيخود از لب
از زلف گاهى خاطر پريشان
از غمزه گاهى در تاب و در تب
گفتا که چشمم مستيست خونخوار
وين زلف و غمزه مار است و عقرب
چون تو گرفتار داريم بسيار
در دام زلف و در چاه غبغب
ميگفت سر خوش شيرين و دلکش
گفتى که شکر ميبارد از لب
گفتم لبت را يعنى ببوسم
شد در حيا زد انگشت بر لب
گفتم دهانت گفتا که حرفيست
بى جام و باده و آنگه لبالب
گفتم که بالات گفتا بلائيست
بگذر بخيرى زين گونه مطلب
اين گفت و برخواست صد فتنه شد راست
روز قيامت ديدم من آن شب
چون بنگريدم کس را نديدم
نى پيش و نى پس نه راست و نه چپ
در سوز دل ماند از حسرتش (فيض)
با آه و ناله با بانگ يارب



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید