شماره ٣٩: ز خود سرى بدر آرم چه خوش بود بخدا

غزلستان :: فیض کاشانی :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
ز خود سرى بدر آرم چه خوش بود بخدا
ز پوست مغز برآرم چه خوش بود بخدا
فکنده ام دل و جانرا بقلزم غم عشق
اگر درى بکف آرم چه خوش بود بخدا
کنم ز خويش تهى خويشرا ز خود بر هم
ز غم دمار برآرم چه خوش بود بخدا
زديم از رخ جان زنگ نقش هردو جهان
که روبروى تو آرم چه خوش بود بخدا
کنم ز صورت هر چيز رو بمعنى آن
عدد دگر نشمارم چه خوش بود بخدا
بنور عشق کنم روشن آينه رخ جان
مقابل تو بدارم چه خوش بود بخدا
ز پاى تا سر من گر تمام ديده شود
بحسن دوست گمارم چه خوش بود بخدا
بر آن خيال کنم وقف ديده و دل جان
بجز تو ياد نيارم چه خوش بود بخدا
درون خانه دل روبم از غبار سوى
بجز تو کس نگذارم چه خوش بود بخدا
بود که رحم کنى بر دل شکسته من
بسوز سينه بزارم چه خوش بود بخدا
نهم چين مذلت بخاک درگه دوست
ز ديده اشک ببارم چه خوش بود بخدا
براى سوختن (فيض) آتش غم عشق
ز جان خويش برآرم چه خوش بود بخدا



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید