شماره ٥٧٨: تخم مهرى گر به دلها مى فشاند روزگار

غزلستان :: صائب تبریزی :: غزليات - بخش ششم

افزودن به مورد علاقه ها
تخم مهرى گر به دلها مى فشاند روزگار
دانه از بهر درودن مى دماند روزگار
برد چون خورشيد هرکس رابه اوج اعتبار
بر زمين چون سايه آخر مى کشاند روزگار
از سگ ديوانه نتوان آشنايى چشم داشت
زخم دندانى به هرکس مى رساند روزگار
تا دل مغرور من جايى نمى گيرد قرار
گر به سهو از چهره ام گردن فشاند روزگار
از تو باشد گر همه روى زمين، از خودمدان
کانچه داد امروز، فردا مى ستاند روزگار
مى کند استاده دار عبرتى هم بردرش
هر که رابر کرسى زر مى نشاند روزگار
با کمال بى حيايي، همچو شرم آلودگان
مى دهد رنگى و رنگى مى ستاند روزگار
دستگيرى مى کند بهر فکندن خلق را
نخل از بهر بريدن مى نشاند روزگار
صائب لب تشنه راعمرى است چون موج سراب
بر اميد آب هر سو مى دواند روزگار



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید