برانگيزد غبار از مغز جان درد
برآرد گرد از آب روان درد
که مى گيرد عيار صبرها را
اگر گيرد کنارى از ميان درد
تو مست خواب و ما را تا گل صبح
سراسر مى رود در استخوان درد
نمى دادند درد سر دوا را
اگر مى داشتند اين ناکسان درد
به درد آمد دلت از صحبت من
ندانستى که مى باشد گران درد
به دنبال دوا سرگشته زانم
که در يک جا نمى گيرد مکان درد
همان دردى که ما داريم خورشيد
چو برگ بيد مى لرزد ازان درد
اگر بازوى مردى را بگيرد
نخواهد کرد دست آسمان درد
اگر هر موى صائب را بکاوند
فتاده کاروان در کاروان درد