شماره ٥٠٩: دل از خاکسارى بهشت خدا شد

غزلستان :: صائب تبریزی :: غزليات - بخش ششم

افزودن به مورد علاقه ها
دل از خاکسارى بهشت خدا شد
ز گرد يتيمى گهر بى بها شد
طبيبان همان روز گشتند مجنون
که ديوانه ما به دارالشفاشد
نيفتد ز پرگار آن نقطه دل
که در حلقه زلف او مبتلا شد
به آهى ز دل زنگ هستى زدودم
چراغ مراباد دست دعا شد
شد آن روز بى بادبان کشتى من
که دامان فرصت ز دستم رها شد
سبک چون پر کاه شد در نظرها
رخى کز طمع زردچون کهرباشد
شکر خواب فرش است در چشم آن کس
که از فرش خرسند با بوريا شد
عناندارى سيل از پل نيايد
دل از عمر بردار چون قددوتاشد
بپيوند با هر که پيوست خواهى
جدا شو ز هر کس که بايد جدا شد
من آن روز در مغز دولت رسيدم
که در استخوان سگ شريک هما شد
مگر روز محشر به کار من آيد
نمازى که در بيخوديها قضا شد
ز شرم گنه قلب من گشت رايج
غبار خجالت مرا کيميا شد
به ساحل رسد صائب از شور دريا
چو خاشاک هر کس که بى دست وپا شد



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید